می دونی.یادمه قبلا روزایی بود که تنهایی اندازه ی چندنفر غمگین بودم،له و خراب.بینوا و درمونده ای که دستش به هیچ جا بند نبود.یادمه شبایی بود که تو دلم رخت میشستن و اونقد کلمو تو بالشت فشار میدادم و خفه تو بالشت گریه می کردم و پتو رو می کشیدم رو سرم،و اونقد تو اون حالت می موندم تا از بی اکسیژنی اون زیر به حال مرگ می افتادم و بعد یکم لای پتو رو باز می کردم تا هوا بیاد و و بخوره به صورت خیس از اشک و عرقم.یادمه یه شبایی بود که اونقد حالم خراب بود،اونقد پوچ و خالی بودم.اونقد تهی بودم که حتی نمی تونستم ببینم پنج قدم جلو ترم چی به چیه.ولی امسال،امسال حداقل یه چیزی،یه چیزی که بسم نیس.حقم این نیست.دوستش ندارم.اونقدر که حتی نیومدم از رسیدن بهش بنویسم تو دستمه.نمی خوامش.نِ می خواااا مِش.حقم بیشتر از این.خیلی بیشتر.می خوام یه بار دیگه برم تو رینگ.ولی این بار بجنگم.زودی پا پس نکشم.هیهههسخت تر از سخت رو باید انجام بدم.ولی می دونم که می تونم.بازی آخر این بازی.
.
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر/بار دگر روزگار چون شکر آید
درباره این سایت